یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
یسنا و آیسایسنا و آیسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی های دوقلوی ما

...خداوند با حضورشما، نام مادر را بر من نهاد...

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر . میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛ نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند . انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است ... یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود، بچه دار شدن مثل یک جادوست، مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه ما...
25 فروردين 1394

روز مادر

سلام  نازگلای مامان خوبین فندقای من؟ امسال قسمت شد که منم مامان شم البته کامل که مامان نشدم وقتی شما نانازیا بیاین تو بغلم کامل کامل مامان میشم و حس مادرانم زیاد میشه فداتون بشم من. این روزا خیلی شیطون بلا شدین ماشالا نمیدونم اون تو جاتون تنگه یا شما شیطون هستین کلی حرکت میکنین و مامانی رو لگد بارون میکنین نمیدونین چه حس خوبیه وقتی بدونی دوتا نینی باهم تو شکمت هستن و هر دوتاشم دارن تو دلت وول میخورن عاشق حرکتاتونم مامانی. وقتایی که ساکتین و بی حرکتین غصه میخورم و بدو بدو یه چیز شیرین میخورم تا باز حرکت کنین اخه دلم تنگ میشه برا حرکاتتون قربون اون دستاو پاهای کوشولوتون بشم من. اون روز تو تخت دراز کشیدم و بابایی رو صدا زدم ت...
24 فروردين 1394

اولین عید با نی نی ها

سلام سلام صدتا سلام به نی نی های نازم خوبین مامانی؟ الهی قربونتون برم من فداتون بشم خیلی نینی خوبی هستین شکر خدا این اولین عیدی هست که منو شماو بابایی باهم هستیم و امیدوارم سال دیگه که دیگه شما بدنیا اومدین و دیگه تو شکم مامانی نیستین سال خوبی رو منو بابایی با شما داشته باشیم تا ابد. خوب راستشو بخواین ما امسال عید جایی برا رفتن نداشتیم بیشتر بخاطر وضعیت من بود که بابایی زیاد راضی نمیشد ولی در کل بابایی رو راضی کرده بودم بریم مشهد اخه دل مامانی بدجور هوای امام رضا رو کرده ولی خوب نخواست که بریم و دیگه بحثی بین منو بابایی برا مسافرت نبود تا اینکه 5 روز مونده به عید که منم تازه از خواب پاشده بودم دیدم تلفن ز زد و منم برداشتم بابابزرگت...
15 فروردين 1394
1